Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ♥♥عاشق واقعی♥♥Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ اول خدا...
|
آه حالا دیگر کسی مرا در راه، چشم انتظار نیست. این ایام با تنهایی ای نابهموار کلنجار میروم. اگر به رسم ساعت بگویم. تنها سه ساعت دو همنشین دارم. مرا غرق کن. با دیوار حمال بیغوله ام همنشین شدم. عمریست بی دل زندگی را هر روز بدرود میکنم. و این باق پر از تردید قالی، حضور تنهایی را آنچنان به نهایت رسانده که دیگر طاقت از چشمانمان گرفته و به بی قراریهایمان جامه ای نقره ای پوشانده. امروز و امشب یک شمع مرا تا رویای آب های آزاد کشانید. تا تبسم گریه . و من رفتم تا باغچه ای که یاد گل بابونه و اطلسی را هر روز زنده میکند؛ و نماندم... چه کسی را فریاد بزنم؟ دادها و شاید هم بیداد هایم را با نام کدام شاهد به گوش آسمان برسانم؟ من از این پایین. ستاره ی گم شده ام را در آسمان نمییابم. فردا به حال روز من چه خواهد آمد؟ سرنوشت نمناک خود را از زبان چه ستاره ای بشنوم؟! ستاره سهیل را که دیریست مردمان یافته اند! آخر من چگونه به داد خواستِ حسرت های صبورم نا اهلی کنم؟ با چه رویی به دادگاه چشمان پرواز سفر کنم؟ ای همان من. برو تا هیچ... من دیگر نشانی ماه را که در آسمان چهارم پایین تر از پس کوچه ابر سیاه و بی باران هست نمیدانم. سرگردان هستم. تنهایی مرا دزدیده است و کسی مرا به خاطر نخواهد آورد. شرمنده برگ ها و برگه ها شده ام. سکوت فریاد گونه ام اینجا غوقا میکند نیستی که ببینی زیر آوار سکوت چگونه بند بند وجودم ازهم گسست اما این سکوت نشکست اشک در چشمانم نشست اشک بارید... خالی شدم قطره قطره خالی از سکوت خالی از فریاد و دیگر چشم من خیره نشد بر لبهای بسته ات سکوت کن آن هنگام که دلت پر از هیاهوست سکوت خوب است تو احوال پریشان مرا هرگز نمیبینی نشد یک بار از من بپرسی چرا این گونه غمگینی بالهایم را باز میکنم به هوای رفتن تو شاید در پشت این کهنه لبخند راهی باشد شاید در این راه هموار پر از سکوت، همراهی باشد قلبم را هدیه میکنم به بیدار خفتن شاید که عاقل شدنش به قیمت چاهی باشد و تو خدای من ... بین من و قلبم فاصله انداز نخواهم که حرف قلبم باز سر به گمراهی باشد ... |
|